شماره ٣١٠: من باد نخواهم که وزد بر چو تو باغي

من باد نخواهم که وزد بر چو تو باغي
تا از تو نسيمي نرساند به دماغي
خوش دولت مرغي که خورد بر ز تو، ماييم
کز دور خرابيم به بويي چو تو باغي
گر خواه به بازار شوم، خواه به بستان
ما را ز رخت سوي دگر نيست فراغي
گر جلوه طاووس ز روي تو نبينيم
در کوي تو ميريم به مهماني زاغي
تو داغ جگر را چه شناسي که نبودت
جز از مي گلرنگ به دامان تو داغي
پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد
در مشهد خويش از تن خود سوخت چراغي
آن به که من سوخته پيش تو نيايم
زيبا نبود پيش گلي بانگ کلاغي
لاغ است ترا کشتن، اگر لطف دگر نيست
باري ز من دلشده ياد آر به لاغي
نآمد ز دل خسته خبر، گر چه که خسرو
از گريه دوانيد چپ و راست الاغي