شماره ٣٠٩: اميد نبود ار چه مرا يک نظر از وي

اميد نبود ار چه مرا يک نظر از وي
هم ديد که بسيار بود اين قدر از وي
سلطان ز کجا بر هوسش چشم نگارد؟
درويش که در يوزه کند يک نظر از وي
دل مي کشدم جانب آن غنچه هنوزم
هست ار چه که صد تير بلا در نظر از وي
پژمرده مباد، ار چه خورد از جگرم آب
آن شاخ جواني که نخورديم بر از وي
دوش از دل من ياد نمي کرد خيالش
کاين رفته کجا شد که نيامد خبر از وي؟
صد جان به فدايش که گه کشتن عشاق
بنمايدم از دور که گيرند بر از وي
از موي تو بر پاي ملائک نهد اشکل
حسنت که نگشته ست خيال بشر از وي
دور از تو مرا دور کنند از تو و گويم
دور از همه کس بود توانم مگر از وي
در کشتن ما عيب کنندش همه، ليکن
گر عيب نگيري، چه خوش است اين هنر از وي
من داشته جان را به صد افسانه همه شب
وانگه همه جنبيدن باد سحر از وي
مپسند که ميرم چو سگان بر سر راهت
خسرو سگ خانه ست، مبنديد در از وي