شماره ٣٠٧: اي کاش مرا با تو سر و کار نبودي

اي کاش مرا با تو سر و کار نبودي
تا ديده و دل هر دو گرفتار نبودي
شرمنده نبودي اگر از ريختن خون
آن زلف نگون تو نگونسار نبودي
بودي سر آتش که بديدي به سوي من
گر نرگس مخمور تو بيمار نبود
برداشتمي اين دل در گوشه فتاده
گر از غم و انديشه گرانبار نبودي
هم سهل گذشتي ستم و هجر تو بر من
گر شحنه غم بر سر اين کار نبودي
مردم ز جفاي تو و کس زنده نماند
در عالم اگر يار وفادار نبودي
دشوار شد احوال من و دوست نداند
گر دوست بدانستي، دشوار نبودي
خسرو، اگرت ديده به خوبان نفتادي
از غمزه خوبان دلت افگار نبودي