شماره ٣٠٦: دلي دارم در او دردي و داغي

دلي دارم در او دردي و داغي
که يکدم نيستش از غم فراغي
به هر دل از دلم سوزي بگيرد
بسوزد چون چراغي از چراغي
ازين شکرلبان شمع صورت
به بازي سوختند هر طرف لاغي
شکافندم جگر، وز غمزه گويند
جراحت را ببايد کرد داغي
کم از نظاره اي، باري که هستت
دميد سبزه اي بر گرد باغي
رقيب روسيه را کن ز خود دور
خوي بلبل نيرزد خوي زاغي
بريزد آب خسرو چون نريزد
که گل حيف است در چنگ کلاغي