شماره ٣٠٥: فسون چشمش ار خوابم نبستي

فسون چشمش ار خوابم نبستي
چرا چشمم چنين در خون نشستي؟
وگر بودي به چشمش مردمي هيچ
بدينسان در به روي من نبستي
ور از خوبان به آساني شدي دل
ز آه عاشقان آتش بخستي
خوش آن وقتي که گاهي از سر ناز
بديدي سوي ما و برشکستي
ببازم جان که دل خود بيش از آن برد
مقامر پخته اي من خام دستي
مؤذن چند خواني در نمازم
چه مي خواهي ز چون من بت پرستي
بتا، گر گويمت بوسي ز لب ده
مگير اين بيهده گويي ز پستي
ز تو يک غمزه، وز عشاق شهري
ز تو يک تير، وز عشاق شستي
رخت را کاش خسرو سير ديدي
که مردي و ز ناديدن برستي