شماره ٣٠١: به يک کرشمه کزان چشم دلربا کردي

به يک کرشمه کزان چشم دلربا کردي
چو جان به سينه درون آمدي و جا کردي
خدنگ ناز چو از غمزه راست بگشادي
به دل درست زدي، گر ز تن خطا کردي
من ار چه تيغ زنم، دل ز تو جدا نشود
تو ناوکي زدي و دل ز من جدا کردي؟
دلم که شادي وصل ترا نکرده شکر
هزار شکر کنم کز غمش سزا کردي
بگفتمت که غم جان مگوي با هر کس
به غمزه گفتي و بر جان من بلا کردي
اگر ميان تو گم گشت در ميان کمر
دهانت نيز نمي دانم، آن کجا کردي؟
بسوختي دل خسرو، هنوز خواهي سوخت
چو کس نگفت ترا اين چنين، چرا کردي؟