شماره ٢٩٨: بدين صفت که ببستي کمر به خونخواري

بدين صفت که ببستي کمر به خونخواري
درست شد که نداري سر وفاداري
به هر جفا که توان کرد کار من کردي
خداي تو به دهادت ازين جفاکاري
تويي چو آينه و صد هزار رو در تست
ولي چه سود که يک رو نگه نمي داري؟
رخ تو احسن تقويم، چون شوي طالع
ستارگان فلک در حيات نشماري
ببست گويي آب حيات را زنگار
در آن زمان که بپوشي قباي زنگاري
ز رشک چشم تو نرگس که خاستي به چمن
نمي تواند برخاستن ز بيماري
چنان شدم که به جايم نياري، ار بيني
هنوز شرط تعهد به جا نمي آري
حديث بشنو، از آزار مردمان برخيز
که هيچ چيز نخيزد ز مردم آزاري
مرا که باد هوايت بر آسمان برده ست
بگير دست، به شرطي که باز نگذاري
ز زنده داري شبهاي من ترا چه خبر؟
شبي به خواب نديدي چو روي بيداري
مريز خون دو چشم عزيز خسرو، ازآنک
نريخت خون عزيزان کسي بدين خواري