شماره ٢٩٢: ز من برگشته اي، جانا، ندانم با که مي سازي؟

ز من برگشته اي، جانا، ندانم با که مي سازي؟
حديث ما نمي پرسي، که داند با که همرازي؟
کلاه اندازد از سر گاه ديدن قامت خوبان
تو سر مي افگني، جانا، مکن چندين سرافرازي
نوازش مي کني و جان برون مي آيد از حسرت
تواني مردمي کردن که چشمي بر من اندازي
دلم گر کافري ورزيد گريه چيست، اي ديده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بيهوده غمازي
مرا بر جان رسيده زخم و او مشغول ناز خود
شکاري مي طپد در خون و ترک مست در بازي
بقاي شمع باد، ار صد هزاران چون تو مي ميرد
ايا پروانه مقبل که بر آتش به پروازي
چو جانان کرد جا در دل، تورو، اي جان بي حاصل
که با سلطان به يک خانه گدايي را چه انبازي؟
ز درد آگه نه اي، اي پارسا، زان مي دهي پندم
اگر چون من شوي بي دل، بدين گفتن نپردازي
چه درد سر دهي، خسرو، ز گفت و گوي خويش او را
چه نالي اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازي؟