شماره ٢٩١: تو نيز اي بي وفا، تا کي ستم بر جان من خواهي؟

تو نيز اي بي وفا، تا کي ستم بر جان من خواهي؟
بيا تا کين من از بخت بي سامان من خواهي
چه کم گردد ز خاک پاي تو، آخر اگر گاهي
بدين مقدار عذر ديده گريان من خواهي
اگر جان بايدت، پيش آي و بي فرمان من، بستان
که از بيگانگي باشد، اگر فرمان من خواهي
اگر خواهم دهي بوسي به پشت پاي خود بيني
وگر خواهي نهي، داغي دل بريان من خواهي
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتي نبود
بکش تيغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهي
بدان مي ماند، اي غمزه که جان مي خواهي از خسرو
من مسکين چه خواهم ديگر، ار تو جان من خواهي