شماره ٢٨٩: به ناز هر نفسي سوي من گذر چه کني؟

به ناز هر نفسي سوي من گذر چه کني؟
همين که اين دل من خون کني، دگر چه کني؟
اگر چنين که تويي نيم شب روي بر بام
تبارک الله تا بر سر قمر چه کني؟
يکي کرشمه ابروت بهر فتنه بس است
به گرد روي ز مو اين همه حشر چه کني؟
خداي از پي دل بردن آفريد ترا
تو موي بهر چه بافي و سر به بر چه کني؟
چو هر چه کردم امانم نبود از دستت
کنون ز ديده بخواهم کشيد هر چه کني
نعوذبالله اميد وفا ز پس از تو
من استوار ندارم ترا، اگر چه کني
کمر همي طلبي تا به کشتنم بندي
ترا که نيست مياني، بگو کمر چه کني؟
ز رنج خسرو گفتي هميشه بر حذرم
کنون که کار دل از دست شد، حذر چه کني؟