شماره ٢٨٧: ما را در آرزويت بگذشت زندگاني

ما را در آرزويت بگذشت زندگاني
باقيست تا دو سه دم، درياب گر تواني
چشمت که کشت ما را باشد همين قصاصش
کز دور مردن من بنماييش نهاني
گر اين تن چو مويم بوده ست از تو گويي
تو دير زي که اينک مرديم از گراني
رشک آيدم ز تيغت بر عاشقان ديگر
اين لطف هم مرا کن از بهر آن جواني
چون بر سرم رسيدي، بر من مبارک آمد
مردن بر آستانت، اي جان زندگاني
شکر غم تو گويم کز دولتش همه شب
با ديده در شرابم، با دل به دوستگاني
با سوز خود خوشم من، بر من مخند گه گه
تا بيشتر نگردد اين داغهاي جاني
گر بگذري بدانسو، اي باد، زلف او را
زان گونه کو نداند، از من دعا رساني
بي او، دلا، ز خسرو کم جو قرار و سامان
کو رسم صبر داند، ليکن چنانکه داني