شماره ٢٨٥: هر بار که تو در دل شب در دلم آيي

هر بار که تو در دل شب در دلم آيي
خون دلم آيد ز دو ديده به روايي
اي جان به تو مي دادم و يادم نکني هيچ
فرياد که جانم به لب آمد ز جدايي
آيي چو خرامان و زني راه همه خلق
با آن روش و ناز، چه گويم، چه بلايي
جانم به سر رفتن و شکل تو کشنده
بيچاره من آن دم که تو در پيش من آيي
بي ديدن روي تو، چه گويم به چه روزم؟
يارب که تو اين روز کسي را ننمايي
اي شاهد سرمست، ببر موي کشانم
تا در سر و کارت کنم اين زهد ريايي
چون طوطي آموخته با شکر دردت
در بند بميرم که نيم خوش به رهايي
خوش وقت من آن دم که کشم باده به يادت
چون جان بدهم بر سر کويت به گدايي
هر شب منم و خاک سر کوي تو تا روز
اي روز و شب اندر دل خسرو، تو کجايي؟