شماره ٢٧٩: عزيزي همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذاري

عزيزي همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذاري
به حق عزتي کاندر دل من دارد آن خواري
جفا پيرايه حسن است، آن کن جان من بر من
که خوبان را نزيبد زيور مهر و وفاداري
به تيغم گر کني صد شاخ و از بيخم بيندازي
ترا سرسبز مي خواهم، ندارم برگ بيزاري
ز غمزه کشتيم، اکنون به بوسيدن لبي تر کن
کرم کن آخر اين شربت که زخمي خورده ام کاري
چو گم کردم به زير خاک در کوي فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهي ياد آري
وه، اي خواب اجل، آخر نخواهي آمدن وقتي
هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بيداري
به هشياري ندارم تاب غم، ساقي، بيار آن مي
که آتش رنگ شد، آتش زنم در روي هوشياري
مزن، اي دوست، چندين بر گرفتاران دل طعنه
مبادا هيچ دشمن را به دست دل گرفتاري
به صد جان شکر مي گويد، جفاهاي ترا خسرو
شکايت گونه اي دارد هم از تو گر بدين کاري