شماره ٢٧٥: سمن داري به زير سبزه يا خود ياسمين داري

سمن داري به زير سبزه يا خود ياسمين داري
رخي داري به از هر دو، هم آن داري، هم اين داري
ز غمزه مي کشي، ناوک ندانم بر که خواهي زد؟
جنيبت تند مي راني، ندانم با که کين داري؟
از آن زلف و دهان خوش سليماني بکن دعوي
که هم ديوت به فرمان است و هم انگشترين داري
به زلف کافرت دارم دل کافر مزاج خود
به زناري بدل کردم همين اسباب دينداري
مرا رخساره زرين شد، چو سيمين ديدمت سينه
مرا جان آهنين بايد، چو تو دل آهنين داري
ترا چون آب حيوان روي و عاشق پيش تو مرده
چه سودم از چنان رويي که ما را اينچنين داري؟
حشر در کوي تو زيبد که هستت صورت زيبا
قيامت بر درت اولي که فردوس برين داري
بر آن عزمم که گيرم ساعد سيمين تو يکدم
به من ده اندکي زان گل که اندر آستين داري
خط سبز از پر طاووس مي سازد مگس رانت
رها کن تا مگس راند که در لب انگبين داري
لب شيرين به خسرو ده، مبادا خط فرو گيرد
شکر در کام طوطي نه که زاغ اندر کمين داري