شماره ٢٧٤: کرشمه کردن تو وقت نار و بدخويي

کرشمه کردن تو وقت نار و بدخويي
سزد که نو کند اکنون لباس دلجويي
چه آبروست که حسن از رخ تو مي بارد
به وقت صبح که روي چو ماه مي شويي
جز از تو روي کسي را نکو نمي بينم
که ديگري نبود خود بدين نکورويي
به عشوه عيش مرا تلخ مي کني هر روز
مکن که خود شودت همچنين به بدخويي
فتاده ام به درت خان و مان رها کرده
رها کن، از من بي خان و مان چه مي جويي؟
اگر به پيش تو ازبنده گر بدي گويد
بدو بگو که تو، باري نکو نمي گويي
بيا تو در بر خسرو، ببر غم از دل او
به شادي دل آن کس که در بر اويي