شماره ٢٧٢: تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازي

تو خود به غمزه سراسر کرشمه و نازي
چه حاجت است که با ما کرشمه اي سازي
به تيغ بازي مژگان مريز خون مرا
که نيست ريختن خون عاشقان بازي
شب آمدي و نگفتم به کس، ولي چه کنم؟
که بوي زلف به همسايه کرد غمازي
حديث حسن کسي را به عهد تو نرسد
ترا رسد که، نگارا، به حسن ممتازي
از آن شده ست لگدکوب بلبلان سر سرو
که پيش قامت تو مي کند سرافرازي
چو جان به پاي تو انداختم، خيال بگفت
که من از آن توام تا تو دل نيندازي
رضا به کشتن خود داد خسروت که ز لب
به زنده کردن او چون مسيح پردازي