شماره ٢٧١: ز من برشکستي به يکبارگي

ز من برشکستي به يکبارگي
در وصل بستي به يکبارگي
درافتاده بودي به دامم، چه سود؟
که از دام جستي به يکبارگي
بيا کز جدايي بر انداختم
همه ملک هستي به يکبارگي
مگر در دلت مهرباني نماند!
که پيمان شکستي به يکبارگي
برفتي و با بدسگالان من
به عشرت نشستي به يکبارگي
چه مي خورده اي، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستي به يکبارگي