شماره ٢٧٠: مرادوش گويي به خواب آمدي

مرادوش گويي به خواب آمدي
به کف کرده جام شراب آمدي
کنون هست جان کندنم زان خمار
که در خواب مست و خراب آمدي
ز حيرت به خواب اجل مي روم
به بيداريم نه به خواب آمدي
به دل بردنم آمدي، عيب نيست
تو مستي به بوي کباب آمدي
شبي داشتم تيره از روز بد
شبم خوش که چون ماهتاب آمدي
چو جستند از گريه من سبب
تو بودي که بر روي آب آمدي
کجا بودي، اي اختر، نيک فال؟
که مه بودي و آفتاب آمدي
به قهر ارچه کامل شدي، هم خوشم
که در تيغ حاضر جواب آمدي
دل خسرو از تو نشد هيچ دور
به ره گر چه بس ماهتاب آمدي