شماره ٢٦٨: تا تو روي چو ماه بنمايي

تا تو روي چو ماه بنمايي
نتوان ديد روي بينايي
نيم بالاي تو نباشد سرو
که تو سرو تمام بالايي
به تماشا قدم چه رنجه کني؟
تو که سر تا قدم تماشايي
گويي از حسرت نبات لبت
شيشه گر گشت چرخ مينايي
روي بنماي تا درو داريم
کز رخ آيينه مصفايي
پيشتر زانکه برد داني رنگ
نتواني که روي بنمايي
پيش زلفت فتاده ام شبها
ديو مي گيردم ز تنهايي
بسته زلف را بگو، ياري
کاي فلان، در کدام سودايي؟
بي تو چون زلف تو پس آمده ام
چه شود، گر به رفق پيش آيي؟
بوسه اي چند بنده خسرو را
بر لب خود برات فرمايي