شماره ٢٥٦: اي رفته در غريبي، باز آکه عمر و جاني

اي رفته در غريبي، باز آکه عمر و جاني
يا خود چو عمر رفته باز آمدن نداني؟
در راه تو بميرم، گرچه ترا نبينم
باري خلاص يابم از ننگ زندگاني
زانجا که رفته اي تو، نفرستي ار سلامي
بر دست باد باري از خاک ره نشاني!
رفتي و زآرزويت بر لب رسيد جانم
مانا که زنده يابي، باز آاگر تواني
از ما چو آشنايان برداشتند دل را
اي جان زار مانده، تو هم ببر گراني
اي صاحب سلامت، خفته به خواب مستي
تو در شب فراقت احوال من چه داني؟
زين بخت نابسامان کامي نيافت خسرو
برباد آرزو شد سرمايه جواني