شماره ٢٥٥: گر چه سعادت بسي ست در فلک مشتري

گر چه سعادت بسي ست در فلک مشتري
دزد حوادث هم است از پي انگشتري
عقل حوادث نپخت در پس نه پرده، زآنک
رخنه بال من است در فلک چنبري
راست روي پيشه کن همچو سحاب سپهر
بو که ازين ديوگاه جان به سلامت بري
حرف طلب کن نه نقش کز ره معني خطاست
معتقد پايدار دست به صورتگري
سوزش عشاق تو هست چو آتش به دل
نه ز پي مردمي است دولت خاکستري
قابل عصمت نيند، پند نگويند، ازآنک
مغ نشود پارسا، سگ نشود جوهري
گر چه در آخر زمان پرورش دين کم است
عدل خليفه بس است از پي دين پروري
قطب جهان کاهل ملک خدمتي در گهش
جمله سر آرند پيش، تاج شهي بر سري