شماره ٢٥٣: آمد آن شادي جان بر ما دي

آمد آن شادي جان بر ما دي
شادي افزود مرا بر شادي
پايش افتادم و لب بگرفتم
گفت، بگذار، کجا افتادي؟
گفتم آن کردم، چون باد صبا
از دل غنچه گره نگشادي
سرو در آرزوي بندگيت
گله ها مي کند از آزادي
ياد داري که از اين پيش ز لطف
باده بر ياد خودم مي دادي
کرد بيداد تو بر خسرو جور
نستد دارويي از بيدادي