شماره ٢٤٩: آنکه جان گويند خلقي، آن تويي

آنکه جان گويند خلقي، آن تويي
وانکه شيرين تر بود از جان تويي
شهر دل ويران شد از بيداد تو
ورچه ويران تر شود، سلطان تويي
در بلاي فتنه نتوان زيستن
دير زي، گره يکي زيشان تويي
تا کيم سوزي که دل بر جاي دار
چون برين دل صاحب فرمان تويي
از گران جاني من، جانا، مرنج
چون درون جان من پنهان تويي
من خوشم، گر سوخته دارم جگر
از تو خواهم عذر، چون مهمان تويي
درد خسرو هر زمان افزون تر است
از که گيرم عيب، چون درمان تويي