شماره ٢٤٦: اي بيغم از دل من، بسيار شد جدايي

اي بيغم از دل من، بسيار شد جدايي
شادي به رويت ار چه بر غم کنان نيايي
گفتي، رهات کردم از خنجر سياست
دل سوختي و جانم آتش برين رهايي
داند چگونه باشد شبهاي دردمندان
آن کس که خفته يک روز بر بستر جدايي
شبهاي عاشقان را شمع مراد نبود
رسواي شهر و کو را چه جاي پارسايي
خورشيد آسمان را چون کم توان رسيدن
بر جاي رقص مي کن، اي ذره هوايي
در حسرت جمالت جانم به لب رسيده
اي دستگير جان ها، آخر بگو، کجايي؟
آن من نيم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کويت خوش مي کنم گدايي