شماره ٢٤٣: جان من، بي من درمانده تنها چوني؟

جان من، بي من درمانده تنها چوني؟
من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چوني؟
بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولي
اي منت بنده، بگو بهر خدا تا چوني؟
هيچ مي داني کآخر غم تنهايي چيست؟
هيچ مي پرسي، کاي غمزده تنها چوني؟
بهر تسکين غريبي چه کمت خواهد شد؟
گر بگويي که چه حال است ترا يا چوني؟
بي من سوخته هر شب که حرامت بادا
با گل و نقل تر و جام مصفا چوني؟
خسرو از دست تو خود خون دلش مي نوشد
تو بگو اينکه به نوشيدن صهبا چوني؟
خسرو از دست تو خود خون دلش مي نوشد
تو بگو اينکه به نوشيدن صهبا چوني؟