شماره ٢٤١: آن نه روييست که ماهي ست بدان زيبايي

آن نه روييست که ماهي ست بدان زيبايي
وان نه بالاست، بلاييست بدان رعنايي
گر سر زلف سيه بازگشايي، چه عجب
که شود مشک تتار از غم تو شيدايي!!
بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست
با تو بگشايم اگر پيش کسي نگشايي
مردم چشمي و شد خانه چشمم تاريک
تا تو در خانه ديگر شدي، اي بينايي
سوي ديوار چه آيي که نيايد، صنما
هيچگه صورت ديوار بدين زيبايي
هم بدان بام چو مهتاب طوافي مکن
آفتابي تو، چرا بر سر ديوار آيي؟
چند از دور، حبيبا، به سوي من نگري
چند هر ساعتي از خويشتنم بربايي
بخت ياري دهدم، گر تو به من يار شوي
دولتم رو بنمايد، چو تو رو بنمايي
دوش پيغام تو بر ما برسيده ست، امروز
جان به شکرانه فرستيم، چه مي فرمايي؟
بکشيدم سر زلف تو و خسرو داند
آنچه من مي کشم امروز بدين تنهايي