شماره ٢٤٠: باز، اي سرو خرامان، ز کجا مي آيي؟

باز، اي سرو خرامان، ز کجا مي آيي؟
کز براي دل ديوانه ما مي آيي
مي کشد هجر و ره آمدنت مي طلبم
چيست فرمان تو، جانا، به کجا مي آيي؟
گر ز جا مي روي از خويش نباشد عجبي
عجب اين است که چون باز به جا مي آيي
اي خوش آن کشته که شد در ته شمشير و بزيست
که در آن دم تو به نظاره ما مي آيي
سوزت، اي عشق، همه خرمن جانها سوزد
شرم نايد که بر اين برگ گيا مي آيي
زندگانيت نمي سازد دانم، خسرو
آخر اين کوي فلان است که تا مي آيي!