شماره ٢٣٨: گر تو رنج من مسکين گدا بشناسي

گر تو رنج من مسکين گدا بشناسي
جور از حد نبري، حد جفا بشناسي
من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو
تو نه آني که حق خدمت ما بشناسي
تو که از کبر و مني مي نشناسي خود را
من مسکين گدا را کجا بشناسي
ز فراقت ز ضعيفي همه خلقم بشناخت
ور تو بيني نه همانا که مرا بشناسي
بسته موي توام، ور به تنم در نگري
موي در موي کني فرق و مرا بشناسي
برده اي صد دل و زنهار که نيکو داري
که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسي
از درون سوختگي دارد و از بيرون داغ
اين نشان بهر همان است که تا بشناسي
چون درون جگرم جاي گرفتي زنهار
چون بريزي نمکي از لب و جا بشناسي