شماره ٢٣١: ز نظر اگر چه دوري، شب و روز در حضوري

ز نظر اگر چه دوري، شب و روز در حضوري
ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوري
منم و شبي و گشتي به خرابه هاي هجران
که عظيم دور ماندم ز ولايت صبوري
چو به اختيار خاطر غم عشق برگزيدم
ز جفا هر آنچه آيد بکشيم از ضروري
من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داري؟
که ز غفلت جواني به کرشمه غروري
نه خيال بر دو چشمم، نه يکي هزار منت
که توام ز دولت او شب و روز در حضوري
چمن اينچنين نخندد، تو مگر بهشت و باغي
بشر اينچنين نباشد، تو مگر پري و حوري
گذري اگر تواني به بهار عاشقان کن
که ز اشک من به صحرا همه لاله است و سوري
به شب فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر
شبش ار چه تيره تر شد، به چراغ از تو نوري