شماره ٢٢٥: اي پريوش، هر چه رسم مردمي کم مي کني

اي پريوش، هر چه رسم مردمي کم مي کني
مي کني ديوانه و ديوانه تر هم مي کني
زلف تو از پر دلي صد قلب دلها را شکست
بس که تو بر تو دلش در زير هم خم مي کني
بر درت جان مي کنم، مزدم ز رويت يک نظر
شاه خوباني، چرا مزد گداکم مي کني؟
خاست طوفاني هم از خاک شهيدان زآستانت
وه چگونه خسپد آن خونها که هر دم مي کني؟
کشتگانت را به آب ديده مي شويند خلق
اي عفاک الله تو باري ديده را نم مي کني
شعله هاي خود، دلا، روشن مکن هر جا، از آنک
تازه داغي بر دل ياران محرم مي کني
درد خسرو را زيادت مي کني، اي پندگو
تو حساب خويش مي داني که مرهم مي کني