شماره ٢٢٤: باز بهر جان ما را ناز در سر مي کني

باز بهر جان ما را ناز در سر مي کني
ديده بيننده را هر دم به خون ترمي کني
گر چو مويم ميکني، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبک تر مي کني
آفتابي تو، ولي زانجا که روز چون مني ست
کي سر اندر خانه تاريک من در مي کني
گفتي از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خويش را با جان برابر مي کني
مي کني آن خنده اي تا ريش من بهتر شود
باز خنده مي زني و آزار ديگر مي کني
اي بت بدکيش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلماني چرا تاراج کافر مي کني؟
هر زمان گويي که حال خويش پيش من بگوي
آري آري، گفت خسرو نيک باور مي کني