شماره ٢١٩: اي ز غبار خنگ تو يافته ديده روشني

اي ز غبار خنگ تو يافته ديده روشني
چند به شوخي و خوشي گرد هلاک من تني
وه که ز شوق چون تويي دود بر آمد از دلم
خوب نه اي تو آفتي، دوست نه اي، تو دشمني
بهر خداي دست را پيش از آستين مکش
زانکه زبان بري تو از ريزش خون چون مني
مي بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از اين سپس دعوي پاکدامني
دعوي مهر و آنگهي بر دل خسته رخنه ها
ريش منست آخر اين، چند نمک پراگني
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنايتم، گر نظري در افگني
اي که سوار مي روي ترکش ناز بر کمر
زين چه که غمزه مي زني، تير چرا نمي زني؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه مي زني دگر؟
شيشه نازک مرا سنگ مزن که بشکني
کبر تو ار چه مي کشم، زانکه لطيف و دلکشي
خوب نيايد، اي پسر، از چو تويي فروتني
خسرو خسته پيش ازين داشت رعونتي به سر
چون به رياضيت غمت جمله ببرد توسني؟