شماره ٢١٦: مي گذري که سينه را وقف هواي خود کني

مي گذري که سينه را وقف هواي خود کني
من که بوم که بر دلم داغ جفاي خود کني
گويمت اين چنين مرو، وز بد چشم کن حذر
ليک تو گفت نشنوي، کار براي خود کني
حيف بود که در روش پاي تو بر زمين رسد
ديده به خاک مي نهم، گر ته پاي خود کني
ماهي و آفتاب سان گرم بر آسمان روي
آه مرا اگر شبي راهنماي خود کني
گفتي اگر نگه کني دو رخ من سزا کنم
آينه گر کني نگه، هم تو سزاي خود کني
جان تو هست در دلم، وز سر لطف و مردمي
هر چه بجاي دل کني، آنگه بجاي خود کني
خسرو از اشتياق تو سوخته گشت و وقت شد
گر نظري به مرحمت سوي گداي خود کني