شماره ٢١٤: نيست دلي که هر دمش آفت دين نمي شوي

نيست دلي که هر دمش آفت دين نمي شوي
مهر فزون نمي شود تا تو به کين نمي شوي
صد ستم و جفاي تو ياد نمي کنم به دل
هيچ فرامشم به دل، اي بت چين، نمي شوي
مي نگري در آينه، من ز قرار مي شوم
گر چه تو نيز مي شوي، ليک چنين نمي شوي
از تو چنين که مي رسد نور به ماه آسمان
در عجبم که تو چرا ماه زمين نمي شوي!
جان کسان که مي شود هر شبي ار به کين تو
خود دل تو نمي شود تا تو به کين نمي شوي
جور و جفا نبود بس، بر سکنات نيز شد
باري از آن بتر مشو، گر به از اين نمي شوي
آخر اميد پاي تو داشت سرم به خاک ره
گير که از کرشمه تو بر سر اين نمي شوي
چون دل خسرو از غمت گوشه نشين غم شده
وه که تو هيچگه بر او گوشه نشين نمي شوي