شماره ٢١٣: جان به فدات مي کنم، بو که از آن من شوي

جان به فدات مي کنم، بو که از آن من شوي
مرده تني من ببين، کوش کز آن من شوي
شد به بقين ديگران ماه تمام روي تو
چشمه آفتاب شو، گر به گمان من شوي
چند به چربي زبان همچو چراغ سوزيم
سوخته عاقبت گهي هم به زبان من شوي
گر به فغان من ترا دردسري ست، باز ده
نيستم آن طمع که تو دردستان من شوي
سيم بگيرم از برت، گر بکني عنايتي
وام بخواهم از لبت، گر تو ضمان من شوي
برگذر دو چشم من کاب روانست در گذر
پيش که غرقه ناگهان ز آب روان من شوي
فتنه خسروي به رخ، پهلوي من نشين دمي
بو که به چيزي از بلا، فتنه نشان من شوي