شماره ٢١١: زينسان که از هر موي خود زنجير صد دل مي کني

زينسان که از هر موي خود زنجير صد دل مي کني
مردن هم از گيسوي خود بر خلق مشکل مي کني
هم جان و تن مأواي تو، هم ديده و دل جاي تو
اي از تو ويران خانه ها هر جا که منزل مي کني
بيرون ميا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روي خود با روي او نسخه مقابل مي کني
دلها بري و خون کني، اي ظالم، آخر رحمتي
آن دل که خواهي کرد خون بهر چه حاصل مي کني
با خار و خس خاک رهش کردم به ديده، گفت چون
مي نايم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل مي کني
بر من چه غمزه مي زني، کآمد به لب جانم ز غم
اين جان يک دم مانده را بهر چه بسمل مي کني؟
اي پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زيستن دانم چه بر دل مي کني
خاک ره خود مي کني آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست اين، بهر چه بسمل مي کني؟
خسرو که در چاه زنخ اندازي و برناريش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل مي کني؟