شماره ٢٠٨: بخرام، اي سرو روان کز باغ رضوان خوشتري

بخرام، اي سرو روان کز باغ رضوان خوشتري
دلدادگان خويش را مي کش که از جان خوشتري
در هوشياري مهوشي، سرمست و غلتان دلکشي
چون مو کني شانه کشي، طره پريشان خوشتري
چوگانت سر جو از همه، سر برد گو از همه
خوش مي بري گو از همه، در لعب چوگان خوشتري
با آنکه خوش باشد چمن با سرو و نسرين و سمن
بسيار ديدم در تو من، بسيار از ايشان خوشتري
هر چند مي بينم ترا، تشنه ترست اين دل مرا
خواهم بياشامم ترا کز آب حيوان خوشتري
گر چه جواني خوش بود، بي تو ندانم خوش بود
ور زندگاني خوش بود، حقا که تو زان خوشتري
باري چه باشد دل ببين کانجا کني منزل گزين
در چار سوي دل نشين کز هشت بستان خوشتري
نقش تو، اي شمع چگل، بيرون دهم زين آب و گل
ليکن تويي چون گنج دل، در کنج ويران خوشتري
دارم به دل درد قوي، مي خواهمش منزل قوي
با آنکه درد خسروي، ليکن ز درمان خوشتري