شماره ٢٠٣: جانا، تو زغم خبر نداري

جانا، تو زغم خبر نداري
کز سوز دلم اثر نداري
بردار چو بر درت فتادم
يا خود فگني و برنداري
تا کي به جواب تلخ سوزي
ني آنکه به لب شکر نداري
جاي تو دل من است، بنشين
دل جاي دگر اگر نداري
مي کن ز جفا هر آنچه خواهي
دانم که جز اين هنر نداري
اي غم، تو ز جان من چه خواهي؟
يا کار دگر مگر نداري
خسرو، تو به راه خوبرويان
يکسر چه روي، دو سر نداري