شماره ١٩٩: نگارين مرا شد نوجواني

نگارين مرا شد نوجواني
که نو بادش نشاط و کامراني
خطش پيرامن لب، گوييا خضر
برآمد گرد آب زندگاني
بميرم بر سر کويش که باشد
سگان کوي او را ميهماني
نه بر رويت خطت، اي آيت حسن
که هست آن فتوي نامهرباني
من از باغ تو گر برگي نبندم
تو باري بر خور از شاخ جواني
غمي چون کوه بر جانم نهادي
تو باقي مان که من بردم گراني
چه يارد گفت در وصف تو خسرو
که هرچ اندر دل آرم، بيش از آني