شماره ١٩١: چه کردم کآخرم فرمان نکردي

چه کردم کآخرم فرمان نکردي
بديدي دردم و درمان نکردي
ز هجران تو کفري هست بر من
شب کفر مرا ايمان نکردي
به دشواري برآمد جانم از تن
ببردي جان من، آسان نکردي
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردي
به گريه خواستم وصلت در اين ملک
گداي خويش را سلطان نکردي
به کويت آرزومندان نمودند
نگاهي جانب ايشان نکردي
ترا گفتم که يک روزي مرا باش
برفتي از من و فرمان نکردي
دلم بردي و گفتي خواهمت داد
چو رفتي، پيش ياد آن نکردي
نديدي عيش خسرو تلخ هرگز
به حلواي لبش مهمان نکردي