شماره ١٩٠: مرا زان مير خوبان نيست روزي

مرا زان مير خوبان نيست روزي
گدايان را ز شاهان نيست روزي
به سنگي چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبي ز دربان نيست روزي
ز من زايل کن، اي جان، زحمت خويش
چو درمانت ز جانان نيست روزي
رو، اي اسکندر، از همراهي خضر
ترا چون آب حيوان نيست روزي
به حيله چند بتوان زيست آخر
تني دارم کش از جان نيست روزي
هوس بردم به رويش، گفت بختم
شما را از گلستان نيست روزي
دل و جان و خرد بردي، ترا باد
مرا باري از ايشان نيست روزي
ز دردت باد روزي مند جانم
به دردي کش ز درمان نيست
چه سود از گريه خسرو در اين غم؟
چو کشتش را ز باران نيست روزي