شماره ١٦٨: اي که در هيچ غمي با دل من يار نه اي

اي که در هيچ غمي با دل من يار نه اي
سوي من بين، اگر اندر سر آزار نه اي
از تو هر روز گرفتار بلايي گردم
تو چه داني که در اين روز گرفتار نه اي؟
هر شب از ناله من خواب نيايد کس را
خفته اي تو که در اين واقعه بيدار نه اي
با من خسته کم رويم ز تو در ديوارست
مي کن آخر سخني، صورت ديوار نه اي
نار داني ز دو لب بر من بيمار فرست
شکر آن را که چو من در هم و بيمار نه اي
از براي دل من جان من امروز ببر
گر چه عهدي ست به دنباله اين کار نه اي
يار بنشست مرا در دل و من مي دانم و او
خسروا، خيز که تو محرم اسرار نه اي