شماره ١٦٣: خردي هنوز و کودکي، اي نازنين، برنا نه اي

خردي هنوز و کودکي، اي نازنين، برنا نه اي
جورت نمي گيرم گنه، کز نيک و بد دانا نه اي
هر سو که زيبا بگذرد، در دل همي بار آورد
زيباييت جان مي برد، يا آفتي، زيبا نه اي
رخسار جان پرور ترا، شکلي ز جان خوشتر ترا
بيهوده هر کس مر ترا جان مي نخواند تا نه اي
آشوب عقل گمرهي بر نيکوان شاهنشهي
ني ني که خورشيد و مهي، پروين نه اي، جوزا نه اي
سروي چنين يا سوسني يا از گل تر خرمني
يعني تو پهلوي مني، يارب تويي اين يا نه اي
رويي چو گل شسته به خوي و آلوده لبها را به مي
دل ها به گردت پي به پي مي بينمت، تنها نه اي
بد عهدي و نامهربان، گه دل دهي گاهي زبان
من با توام باري به جان، گر تو ز دل با ما نه اي
شوخي مکن زينها مگو کت نيست با ما آرزو
من بنده ام آنجا که تو، ليکن تويي کاينجا نه اي
ديشب کشيدم از کمين زنجير زلف عنبرين
چشم تو گفت از خشم و کين خسرو مگر ديوانه اي