شماره ١٥٩: شهري ست معمور و درو از هر طرف مه پاره اي

شهري ست معمور و درو از هر طرف مه پاره اي
مسکين دلم صد پاره و در دست هر مه پاره اي
اشکال هر کس را ببين کاندر ميان آن همه
دارد هواي کشتنم ناوک زني خونخواره اي
هر کس که با او مي کند دعوي ز حسن و دلبري
بايد ز سروش قامتي، وز برگ گل رخساره اي
زينسان که ماه عارضش شد آفتاب ديگران
هرگز به بخت ما نشد طالع چنين سياره اي
صد چاک گشته سينه ام از کاوکاو عشق تو
مسکين دل ريشم درو چون طفل در گهواره اي
چون وعده وصلي دهد، رخ پوشد و پنهان شود
جز جانسپاري چون کند خسرو به هر نظاره اي