شماره ١٥٨: قاصد نيامد کآورد زان نامسلمان نامه اي

قاصد نيامد کآورد زان نامسلمان نامه اي
جان خاک راه قاصدي کآرد ز جانان نامه اي
چون کافرانم کشت غم، چون هندوانم سوخت هجر
يارب، چه بودي کامدي زان نامسلمان نامه اي
بيم است، جانان، کز غمت از پرده بيرون اوفتم
تا راز من پنهان بود، بفرست پنهان نامه اي
بر دل نهم آن نامه را چون کاغذي بر ريش تو
بر ريش دل مرهم کنم ناچار زينسان نامه اي
خودگير کآيد نامه اي زو بر من شوريده سر
خواندن نيارم، چون کنم زين چشم گريان نامه اي
تير آورد نامه بسي، بفرست بر جانم ز تن
تا مونس گورم شود بفرست ياران نامه اي
دارم به دل سودا بسي پيچيده بر هم تو به تو
بهر دل از تيغ مژه بشکاف و بر خوان نامه اي
اي ديده، خوناب جگر بر نوک مژگان بر همه
پس از زبان کالبد بنويس بر جان نامه اي
خسرو، در اين سوز نهان بيهوده سودا مي پزي
درويش را آن بخت کوکآيد ز سلطان نامه اي