شماره ١٥٤: اي دل، ار تو عاشقي، زين غم خلاص جان مخواه

اي دل، ار تو عاشقي، زين غم خلاص جان مخواه
کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه
از بلا و فتنه ترسي، چشم در خوبان منه
بيم چاوشان کني، در يوزه از سلطان مخواه
يار محمل راند، در ويرانه هجران بمير
نوح کشتي برد، ما را غوطه در طوفان مخواه
دشمن کش دوست مي خواني، مرادت کي دهد؟
نام قصاب ار خضر شد، چشمه حيوان مخواه
شهسوارا، ناوک مژگان زدي جان بستدي
بيشتر زان چون ندارم، مزد آن پيکان مخواه
از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن
از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه
تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوي
دل نه آبادست، عشره از ده ويران مخواه
خاک پايش را به دل مي خواهي، اي ديده، خطاست
گوهري را کش دو عالم قيمت است ارزان مخواه
من اسير شاهد و تو زهد خواهي، اي رفيق
آنچه نايد از من رسواي تر دامان، مخواه
زاري خسرو مجو در سينه هاي بي خبر
ناله مرغ اسير از بلبل بستان مخواه