شماره ١٥١: قلاشم، اي منکر، مرا درباني ميخانه ده

قلاشم، اي منکر، مرا درباني ميخانه ده
اين عقل رسمي غرقه کن، مي تا لب پيمانه ده
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه نداي زهد من پيش در ميخانه ده
من عاشق و هر بي خبر از خان و مان يادم دهد
اي آه سوزان شعله اي بر دست اين ديوانه ده
پيدا بسوز، اي دل، مرا پس درد نهان بازگو
هنگامه اول گرم کن، پس شرح اين افسانه ده
مشغول شهد بي غمي، چه آگه از سوز دلم؟
يارب، مگس را چاشني از لذت پروانه ده
بيگانه شد يار، اي صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟
اين آشناي کهنه را بستان، بدان بيگانه ده
اي خواجه ديوان دل، آخر بيفزايي خورش
گر نيست وجه زندگي، بر مردنم پروانه ده
بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من
ظالم تر از غم نيست کس، اقطاعش اين پروانه ده
چون بر پري رويان همه ملک سليمان يافتي
بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده