شماره ١٤٦: اي رخت شمع حسن برکرده

اي رخت شمع حسن برکرده
شب عشاق را سحر کرده
مه به زلف تو گم شده، خود را
مي بجويد چراغ بر کرده
لب تو بر شکر نهاده خراج
چشم تو اندکي نظر کرده
تن من ني شد و خيال لبت
بند بندم چو نيشکر کرده
عکس دندان تو به طرف دهن
قطره اشک را سحر کرده
پختگي دلم که پر خون است
دمبدم از غم تو سر کرده
بي خبر کرد ناله گوش مرا
ليک گوش ترا خبر کرده
بينمت يک شبي به خانه خويش
چو مهي سر به عقده در کرده
تو چو آب حيات بر سر من
من به پاي تو ديده تر کرده
خسرو اندر ميانت پيچيده
موي را خم ز مو کمر کرده