شماره ١٤٤: مکش به ناز مرا، اي به ناز پرورده

مکش به ناز مرا، اي به ناز پرورده
مريز خون مسلمان به جرم ناکرده
مرا بکشت لب جان ستان تو، هر چند
مفرحي ست به آب حيات پرورده
ببخش قندي از آن لب که پيش از آن ناميد
هم از خيال لبت وام کرده ام خورده
بترس از آنچه به شب يا به خواب کرده دراز
هزار کس به دعا دسبها برآورده
دريده پرده دل را فراق و جان ره يافت
هنوز چند کنم پيش مردمان پرده
بدان که من ز شبيخون هجر جان نبرم
چنين که صبر من آواره گشت در پرده
چه جاي پند و نصيحت چو من ز دست شدم
چه سود نعل زر اکنون که لنگ شد زرده
برآر يک نفس، اي صبح تيره، روز اميد
مگر سفيد شود اين شب سيه چرده
به سر چگونه برد راه خسرو مسکين
ضعيف موري و بار فراق صد مرده