شماره ١٤٣: چو خاست صبحدم آن مه ز خواب پژمرده

چو خاست صبحدم آن مه ز خواب پژمرده
گل رخش ز خمار شراب پژمرده
شدند خوبان پژمرده زان جمال چنانک
شود شکوفه تر ز آفتاب پژمرده
در آفتاب مرو ماه من که نآرد تاب
رخت که مي شود از ماهتاب پژمرده
ببردي آب، همه گلرخان دو تا گشتند
چو آن گلي که کشندش گلاب پژمرده
بديد نرگس بستان به خواب چشم ترا
شد از تحير آن هم به خواب پژمرده
مرا بگير چو گل لعل بر رخ از دم سرد
که تو به توست همه خون ناب پژمرده
وصال خواست ز تو خسرو و جواني يافت
که گشت غنچه دل زان جواب پژمرده